شعری که مقام معظم رهبری از شهریار برای مادر سادات طلب کردند
شعری که مقام معظم رهبری از شهریار برای مادر سادات طلب کردند
حاج محسن عسگری مداح اهل بیت و شاعر آئینی اهل تبریز می گوید: حضرت آیتالله خامنهای رهبر فرزانه انقلاب، در زمان ریاست جمهوری مسافرتی به تبریز داشتند که برنامههایشان فشرده بود. شب شعری گذاشته بودند برای شعرا و نهایت لطف ایشان بود که مداحها و شعرا هم شرکت داشته باشند منتها شرط کرده بودند، که در استانداری یک مجلسی بگذارید و شعرا را دعوت کنید حتماً استاد شهریار هم باشد و گفته بودند که ورود من(آیتالله خامنهای) به جلسه قبل از شهریار باشد و برنامه را طوری تنظیم کنید که بعد از ایشان، استاد شهریار در مجلس بیاید، من افتخار حضور در آن مجلس را داشتم.

اول حضرت آقا تشریف آوردند قدم روی چشمان ما گذاشتند و نشستیم و با اعلام ورود، پنج شش دقیقه بعد از تشریف فرمایی حضرت آقا ورود استاد شهریار را اعلام کردند که رفته بودند دنبالش. زمانی که حضرت آقا متوجه شدند استاد شهریار به جلسه آمدهاند با نهایت بزرگواری بلند شدند و به سمت در رفتند و از شهریار استقبال کردند.
آن موقع متوجه شدیم که چرا حضرت آقا چنین شرطی کرده که شهریار به پای ایشان بلند نشود بلکه ایشان به استقبال شهریار برود و عین جملهای هم که در اولین برخورد بعد از سلام و روبوسی با استاد داشتند فرمودند که از آرزوهای زندگیم زیارت حضرت عالی بود که امشب الحمدلله موفق شدم.
بعد با نهایت احترام او را آوردند بغل دستشان نشاندند و شروع کردیم به شعر خواندن که آخر سر از شهریار پرسیدند که برای امیرالمؤمنین(ع)، سیدالشهدا(ع) و برای آقا امام زمان(عج) اشعاری از شما خواندیم. برای مادرمان حضرت زهرا(س) کاری نکرده ای؟ ندیدم شعری برای حضرت زهرا(س) از شما.
استاد فرمودند که چرا یک شعر دارم برای حضرت زهرا(س)، آن روز خدمت حضرت آیتالله خامنهای این شعرشان را خواندند:
خـواب گستـرده بــود خاموشی بــــرجـهــــان پــرده فرامــوشــــی
مـرغ شــــــب آرمیــده بــود آرام چشم ایــام رفـته بــود به خــواب
سـایه نـخلهـا بــه چــهره نـــور از سیاهی کشیده بـــود حجــاب
بـاد در جستوجوی گمشدهای چرخ میزد چو عاشقی بیتــاب
غــرق ،شـهر مـدینه سرتــــاسر در سکوتی عمیِِِـــق و رعــــب آور
میکشید انتظار، خاک آن شب مقــدم تـــازه مــهــــمـــانـــــی را
میربـود از کـف گــران مـــردی آســـمان همســـر جـــــوانـــی را
آتـش مرگ مادری میسوخت دل اطفـــال خستــــه جانـــــی را
مردم آرام لیک آهسته نوحه گر چهــــار طفـــل دل خـــــستــــــــه
بر سـر دوش جــسم بیجانی حمل میشـد به نقطهای مرمــوز
همه خواهان به دل، درازی شب گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مــگر راز شب نــگردد فـــاش نبــــــرد پـــی به راز شب، دل روز
راز شـب بـــود پیــــکر زهـــــرا که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانـــویی معصــوم که چـــه او مــردی از زمانه نـــزاد
هیجده ساله بانویی پر شور که سیـــاه کـــرد چهـــره بیـــــداد
بانویی،که ازسخن به محضرعام ریـخت آتــــش به جان استبـــداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع که نـــمود از حقوق خویش دفـاع
گــرچه زن بــود لیــک مــردانــه از قیـــام آتشی عظیـــم افروخت
شعلــهای بــرکشیــد از ته دل که سیاه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم به جـــهان و جهانیـــان آموخـــت
مردم خفته را زخواب انگیخت آبــــروی ستمـــگــران را ریخـــــت
به نقل از : پـرنــیــان عـفــافــــ
منبع : http://www.e-heyat.com