با همزاد شاه { اشرف }بیشتر آشنا شوید+تصاویر
پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ق.ظ
اشرف آخرین منظره ای که در ایران دید اینگونه
بود:
وقتی از بالای بنای یادبود شهیاد پرواز می کردم، دیدم که یک
گوشه ای آن پایین کاملاً سیاه است، لحظهای بعد متوجه شدم که این توده سیاه
توده ای از زنان ایران است، زنانی که به یکی از بالاترین سطوح آزادی در
خاورمیانه دست یافته بودند. در اینجا همان چادر مشکی هایی را سر کرده بودند
که مادر بزرگهاشان در مراسم عزاداریها به سر می کردند.
فکر کردم، خدایا، کار به اینجا رسیده است؟ برای من این صحنه به دیدن کودکی می مانست که بزرگش کرده بودم و اکنون ناگهان بیمار شده و رو به مرگ است.
فکر کردم، خدایا، کار به اینجا رسیده است؟ برای من این صحنه به دیدن کودکی می مانست که بزرگش کرده بودم و اکنون ناگهان بیمار شده و رو به مرگ است.
نصب نشان توسط اشرف بر سینه برادرش {محمدرضا پهلوی }
به گزارش گروه تاریخ مشرق؛
خبر خیلی کوتاه بود؛ "اشرف پهلوی، خواهر دو قلوی محمدرضا پهلوی آخرین شاه
ایران، روز پنجشنبه ۱۷ دیماه[1394] در سن 96 سالگی در مونت کارلوی فرانسه
درگذشته است."
این خبر بسیار سریع در همه خبرگزاریها پخش شد و هر
کسی از ظن خود یار آن شد و هر چه خواست نوشت و تحلیل کرد. یکی دست به توهین
زد وی را هرزه و دزد و قاچاقچی نامید و دیگری وی را فردی طرفدار حقوق زنان
خواند و آزادیخواه و وطن پرست نامید و دیگران در بین این دو سر تحلیل
متضاد، مطالبی نگاشتند. ولی اشرف که بود؟
اشرف در واقع هم اینهایی که نوشته اند بود و هم نبود. شاید تعجب کنید یعنی چه؟ بله جای تعجب هم دارد. در جایی که خاندان پهلوی بنا به قانون حق دخالت در سیاست را نداشتند وی در سیاست دخالت می کرد و چه آشکار هم دخالت می کرد. وی مثل بقیه خاندان علاوه بر این ویژگی دست درازی هم در اقتصاد داشت. نه اقتصاد از نوع مشروعش، بلکه اقتصادی که به قول امروزیها ناشی از آقا زادگی و وابستگی به رانتهای قدرت و ثروت است. در این میان همزادی وی با شاه هم مزید بر علت بود که بتواند بیش از دیگر اعضای خاندان سلطنت در برخی از اموری که شاید در شأن آنان نبود دخالت نماید. زندگی آزاد و بنا به قولی بی بند و بار وی شاید علت اصلی نوع نگاه هرزه نگارنه برخی نویسندگان به نوع زندگی اوست. البته وی همیشه دوست داشت که در این جنجال خبری بماند و هیچگاه فراموش نشود. جنجالهای خبری ای که گاه مثبت بود و البته بیشتر منفی.
بیست سال پیش روزنامه نگاران فرانسوی به من "پلنگ سیاه" لقب دادند و باید اعتراف کنم که تا اندازه ای از آن لقب خوشم می آمد، و از بعضی جهات اسم بامسمایی است. طبیعت من هم مانند پلنگ سرکش و یاغی و آکنده از اعتماد به نفس است. اغلب به سختی می توانم خوداری و متانتم را در میان جمع حفظ کنم. اما راستش را بگویم گاهی آرزو می کنم که به چنگ و دندان پلنگ مجهز بودم تا می توانستم به دشمنان سرزمینم یورش آورم.
با این همه اشرف پهلوی نقشی گاه پر رنگ و گاه کم رنگ در کل دوره سلطنت برادرش داشت. اشرف همواره در همه جا خود را در درجات کمتری نسبت به برادر و خواهرش می دید و خود کاملاً بر این امر اذعان داشت.
شمس و اشرف
وقتی پنج ساعت بعد به دنیا آمدم، اصلاً از آن هیجان و جوش و خروشی که تولد برادرم به وجود آورده بود خبری نبود. گفتن اینکه من ناخواسته به دنیا آمدم شاید کمی تندروی باشد، اما خیلی هم دور از واقعیت نیست...هر چند خانواده من پرجمعیت بود، دوران کودکی ام اغلب در تنهایی گذشت. شمس به عنوان بچه اول، دختر محبوب و عزیز کرده بود. برادرم البته، به عنوان پسر اول و ولیعهد مورد محبت و احترام همه بود. خیلی زود متوجه شدم که من غریبه ای هستم که باید جایی برای خودم دست و پا کنم. در سالهای بعد خرده گیران و منتقدان من می توانستند بگویند که من در این راه افراط کرده ام، و حضور من در همه جا آشکار بوده است. اما به هر حال در بچگی کمتر مورد توجه قرار گرفتم.
شاید همین کم توجهی کلی خانواده نسبت به او در دوره کودکی و نوجوانی موجب شد که در آینده تلاشهای زیادی نسبت به ورود به امور سیاسی و سپس اقتصادی گردید که نقش وی پر رنگ تر از سایر خواهران و برادرانش شد. شاید اولین نقش وی در امور سیاسی را در سفرش به شوروی بتوان دید. سفری که در خصوص مسائل و مشکلات آذربایجان بود و شاه وی را بعد از سفر مهم قوام به آنجا فرستاد که شاید بتواند از ظرافتهای زنانه وی برای نرم کردن دل به ظاهر سنگ استالین استفاده نماید. بنا به گفته خود اشرف- که شاهدی هم به غیر از خودش نداریم- این سفر، سفر موفقی هم بود.
تاج الملوک به همراه اشرف و شمس
پیش از آنکه روسیه را ترک گویم، استالین کت پوست سمور بسیار گرانبهایی برایم فرستاد. این هدیه چنان جلب توجه کرد که نام مرا در سرخط روزنامه ها و مجلات جا داد، اما من هنوز آن را به عنوان یادگاری از نخستین مأموریتم در سیاست خارجی گرامی می دارم.
اشرف و شمس پهلوی در نوجوانی
در زندگی من این تنها باری بود که از نظر مالی شدیداً دست و بالم تنگ بود، و اصلاً به عقلم نمی رسید که در یک مملکت بیگانه، که دستم از تمام امکاناتم کوتاه شده بود، چطور این مشکل را حل کنم. نومید و سرگشته و بی قرار شدم. من همیشه، حتی وقتی که بچه بودم، مشکل خواب داشتم، اما حالا تمام شبها را با بیداری و کلافگی به صبح می رساندم. در این گیرودار بود که کم کم شبهایم را درکازینوها سپری کردم که وسیله ای برای لذت بردن نبود بلکه به همان دلایلی بود که گاهی مردم را وا می دارد برای فرار از واقعیت بیش از حد مشروب بخورند یا به مواد مخدر پناه ببرند ولو آن که تهیه آنها برایشان بسیار سخت باشد. به زودی تمام پولی را که برایم مانده بود باختم، و ضربه این کار چنان شدید بود که مدتهای مدید دور میز قمار نگشتم.
اشرف در کنار محمودرضا پهلوی در سفر به شمال
اشرف و شمس در دو طرف عروس و داماد از خانواده راسخ
پس از تبعید و بیماری طولانیم به نظرم از اینکه دوباره در ایران پیش برادرم بودم چنان خوشحال بودم که خانه جدیدم همانطور که بود به نظرم خیلی عالی می آمد... پیش از ترک فرانسه، با مهدی[بوشهری] به تفاهم رسیدم: من از شفیق درخواست طلاق می کردم و هر چه زودتر با هم ازدواج می کردیم.
علی ایزدی و اشرف پهلوی در بازید از یک مرکز اجتماعی
البته همسران اشرف، خصوصاً دو همسر آخرش از مزایای این ازدواج بهره کامل را بردند و در مشاغل حساس و پر آب و نانی مشغول کار شدند که می توانستند از همه معایب این شازده خودسر چشم پوشی کنند.
همانطور که گفته شد اشرف
که دستش را در سیاست کوتاه می دید در یک سری کارهای خیریه و اجتماعی از
قبیل سازمانهای زنان و سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی و نهایتاً تأسیس
بنیاد اشرف پهلوی متمرکز کرد. سازمانها و اعمالی عوام پسندی که هیچگاه از
چشم شاه دور نبود و در بسیاری از مواقع شاه در تنهایی خود همراه وزیر
دربارش از آن به تمسخر و کنایه یاد می کرد. هر چند که بنا به نوشته های علم
هیچگاه کار جدی ای در خصوص جلوگیری از این اعمال از سوی شاه انجام نگرفت.
یک بار که شاه از دست اشرف شکار شده بود، اسدالله علم وادار به اینگونه
نوشتن شد: "نسبت به امور والاحضرت شاهدخت اشرف دستور سختگیری شدید صادر
فرمودند. یقین دارم والاحضرت سخت برخواهند آشفت. اگر خودکشی نکند خوب است.
چون اخیراً هم کسالت عصبی پیدا کرده اند وحشت دارم ولی چاره نیست. بیچاره
شاه می فرمودند، این خواهر و برادران من همه هر کدام یک نقص دارند. عرض
کردم، خدا به آنها نقص داده که شما را کامل کند و درست می گفتم، تعارف
نبود."
کیش، اشرف و محمدجعفر بهبهانیان
از آنجا که والاحضرت اشرف شانس انتخاب شدن برای ریاست مجمع عمومی سازمان ملل را ندارد، حالا در کله اش فرو رفته که به عنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل انتخاب بشود. شاه گفت:این خواهر دوقلوی من روز به روز دیوانه تر می شود...حرص و آزش برای مال اندوزی ارضا شده حالا در پی افکار احمقانه و جاه طلبانه است... اگر یک سر سوزن قابلیت مدیریت داشت با کمال میل پیشنهادش را بررسی می کردم، ولی چون خواهر من است خیال می کند می تواند از بالای سر وزارت خارجه کارهایش را انجام دهد. جاه طلبیهای او حقیقتاً نامعقول است. دستور داد تا فوری او را از نیویورک به تهران فرا بخوانم.
زنان دربار؛ از راست: فاطمه، اشرف، فرح دیبا، فریده دیبا، شمس و شهناز پهلوی
ولی
به هر روی اشرف با همه این به ظاهر ناملایمتی برادر کارهای خود را به پیش
می راند و برادر با همه غرولندش در حضور علم مجبور به اجابت بسیاری از
خواسته های وی می شد. اعمال و رفتار اشرف در اروپا و در محافل داخلی بین
مردم وسیاستمداران چنان آشکار بود که گاه این اخبار با درج شدنشان در
مطبوعات غربی جنجالی برای حکومت ایران به پا می کرد که دود آن هم مسلماً
بیشتر به چشم شاه می رفت.چنانکه چندین بار جنجالهای مختلف در اروپا نام
ایران و اشرف را بارها بر سر زبانها و تیتر اول مطبوعات کرد. اخباری که به
ندرت با سانسور داخلی ایران به گوش مردم می رسید ولی همه سردمداران از این
گونه وقایع اطلاعات کاملی داشتند.
در سال 57که مجدد موج اعتراضات
مردمی در کشور شدت گرفت برای بار دوم اشرف به نوک تیز تبلیغ مخالفان نظام
پهلوی تبدیل شد. نوک تیزی که به هدف اصابت کرد و همه می دانستند این هدف
پاشنه آشیل شاه است. شاه هم این را خوب می دانست و حفظ نظامش از اوجب
واجباتش بود، چنانکه اشرف خود می نویسد:"آخرین باری که ایران را دیدم اوت
1978[مرداد57]بود. از کنفرانس سازمان بهداشت جهانی در روسیه برگشته بودم و
کشور را در اوج بی نظمی فزاینده دیدم. برادرم اصرار کرد که کشور را ترک کنم
و من چنین کردم."
این بار نه یک مخالف شاه دستور به خروج وی از ایران داد- چنانکه مصدق این کار را در دهه سی کرده بود- بلکه به دستور نزدیک ترین فرد به خود مجبور به این کار شد.
اشرف آخرین منظره ای که در ایران دید اینگونه بود:
این بار نه یک مخالف شاه دستور به خروج وی از ایران داد- چنانکه مصدق این کار را در دهه سی کرده بود- بلکه به دستور نزدیک ترین فرد به خود مجبور به این کار شد.
اشرف آخرین منظره ای که در ایران دید اینگونه بود:
وقتی از بالای بنای یادبود شهیاد پرواز می کردم، دیدم که یک
گوشه ای آن پایین کاملاً سیاه است، لحظهای بعد متوجه شدم که این توده سیاه
توده ای از زنان ایران است، زنانی که به یکی از بالاترین سطوح آزادی در
خاورمیانه دست یافته بودند. در اینجا همان چادر مشکی هایی را سر کرده بودند
که مادر بزرگهاشان در مراسم عزاداریها به سر می کردند.
فکر کردم، خدایا، کار به اینجا رسیده است؟ برای من این صحنه به دیدن کودکی می مانست که بزرگش کرده بودم و اکنون ناگهان بیمار شده و رو به مرگ است.
فکر کردم، خدایا، کار به اینجا رسیده است؟ برای من این صحنه به دیدن کودکی می مانست که بزرگش کرده بودم و اکنون ناگهان بیمار شده و رو به مرگ است.
نصب نشان توسط اشرف بر سینه برادرش {محمدرضا پهلوی }
سال
57 نیویورک میزبان تتمه زندگی اشرف بود و او در 37 سالی که در این شهر
زندگی کرد شاهد مرگ آخرین فرزندان رضاشاه-البته بجز غلامرضا- بود.
منابع
1-پهلوی، اشرف. چهره هایی در یک آئینه. تهران، فرزان روز، 1377.
2-حدیدی، مختار. پهلویها. تهران، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران.1391. ج2.
3.علم،اسدالله. یادداشتهای علم. تهران، مازیار، 1387.ج6و7.
به نقل از : مشرق